این روزها غرغرو شده ام . از اوضاع و شرایط شکوه دارم و احساس می کنم هیچ چیز سر جایش نیست . هیچ چیز و هیچ کس حتی خودم . با خود می گویم شاید این حس و حال همان بحرانی باشد که قبلا در موردش شنیده ام . بحران سومین دهه از زندگی . اما حتی نمی خواهم به آن فکر کنم . از سن و سالم فراری نیستم اما از حسرت روزهای گذشته و از دست رفته در فرارم . می خواهم فقط به پیش رو نگاه کنم . سن و سال هم مانند ساعات شبانه روز یک قرار داد است . می توانم این قرارداد را یک طرفه فسخ کنم . می خواهم از آنچه لحظه می نامندش نهایت استفاده را ببرم . بی آه بی دریغ بی حسرت و گذشته را به دست فراموشی بسپارم . یک آن به خود می آیم . فرشته های کوچکم در گوشه ای از خانه سرگرم بازی هستند . احساس می کنم مدت هاست فقط نگاهشان کرده ام اما ندیدمشان .از جا می پرم . به سمتشان می روم و مشتاقانه به آغوش می گیرمشان . انگار که بعد از سالها فراق دوباره آنها را بازیافته باشم . عطر نفس هایشان را درون ریه هایم فرو می برم و دراین لحظه ، درست در همین لحظه احساس می کنم چقدر خوشبختم !
آخرین دیدگاهها