امروز که پرده های مخمل قهوه ای گرد و خاک گرفته ی خانه را باز کردم و برای همیشه در کنج کمد دیواری جایشان دادم عجیب احساس سبک بالی می کنم . احساس می کنم شور و اشتیاقم برای نوشتن بیشتر شده است . شاید به نظر بی ربط و خنده دار برسد شاید هم اندکی احمقانه یا حتی چرند . شاید که نه ، حتما همین طور به نظر می رسد . ولی خب احساس است و نمی شود کاریش کرد . پرده های سنگین مخمل با آن رنگ تیره و گرفته شان که زمانی از واجبات یک جهیزیه ی بی کم و کاست بودند امروز تبدیل به یکی از قفل هایی شده بود که روی دلم احساس می کردم . شاید به این دلیل که با رنگ تیره شان فضای خانه را کوچک و گرفته کرده بود . شاید به خاطر گرد و خاکی که این سالها بر رویشان تلمبار شده بود و در ظاهر نشان نمی داد ذهنم را دچار رخوت کرده بود . حتی فکر شست و شوی شان استرسی به جانم می انداخت که نگو و نپرس . مدت ها مدارا کردم ، رودربایستی کردم اما بلاخره امروز خودم را ، چشمانم را و ذهنم را از شرشان خلاص کردم . احساس می کنم حتی به اندازه ی پر کاهی هم شده از غبار روی ذهن و افکارم کاسته شد و من مشتاق تر دست به قلم می شوم . هر چه هست احساس است و کاریش نمی شود کرد !
آخرین دیدگاهها